آرزو های ننوشته نداشته

آرزو های ننوشته نداشته
پرسش میترا: اگه داستانی رو که گفتم کم کم روزی چند خط بنویسم، اشکال نداره؟
پاسخ انوش راوید: نه نداره، هر جور که می خواهید بنویسید، فقط شروع کنید به نوشتن.
داستان آرزوهای ننوشته نداشته




      وقتی یه دختر کوچولو بودم,  آرزوی آغوش گرم پدر را داشتم,  اما نداشتم!  مادر چون باید بابا میشد،  دیگه درست و حسابی مامان نبود،  آغوش سرد پنجره که رو به باغ همسایه بود,  هم مامان بود هم بابا،  اینها اولین خاطرات زندگی من هستند،  که بیاد می آورم،  حدوداً سه یا چهار ساله بودم،  میله های سرد پنجره مرا از رویا های گرم و کودکانه بیرونم می آوردند،  و سخت تکانم میدادند و تلخی دنیای واقعی را مثل زهر به جان کوچک و آرزومندم میریختند،  تا میخواستم گرمی رویا را حس کنم،  پتک بیرحم دنیا را روی قلبم حس میکردم،  و دوباره سر میخوردم توی همان حقیقت تلخی که بابای آرزوهام برام ساخته بود،  همان حقیقتی که تلخیش اجازه نمیداد بپذیرمش.

      روی تاقچه اتاق کوچکمان تنهای تنها با خلوت حیاط خلوت کوچک حرف میزدم،  و فرشته رویا های کودکانه ام،  چه پاک و بی ریا مرا به دور دست های خیال و آرزو میبردند،  خیالی که از تمام حقایق زندگی برایم راست تر بودند،  و شیرین تر،  پناهگاهم گلدان شمعدانی کوچکی بود که مامن نا امنی های زمان تنهاییم بود،  وقتی ترس از تنهایی همه وجودم را پر میکرد همراه با فرشته زیبایم به سیر و سفر میرفتم,  از آن بالا همه چیز زیبا و دوست داشتنی مینمود،  درست بر خلاف آنچه در تکرار روز های زندگی حس میکردم،  حقیقت برایم قصه های شیرین آن فرشته زیبا بود،  او بمن می آموخت که میشود با عشق از زهر شهد ساخت.

      روزها و شبها میگذشتند و من با تنها مونسم که تنهایی بود خو گرفته بودم،  مادر از صبح تا غروب در شرکت ماکارونی سازی مشغول کار،,  و خواهر و برادرم هم نیمی از روز را مدرسه بودند،  و من با نهایت دلتنگی با یاس و امید های کودکانه ام دست و پنجه نرم میکردم،  تا اینکه طبیعت اراده کرد بر تنهاییم دل بسوزاند،  و مادرم را واداشت تا با مدیر مدرسه خواهرم صحبت کند،  که مرا هم در دبستان بپذیرند،,  در آن موقع ۵سالم بود،  این خلاف قانون بود و غیر ممکن،  اما بالاخره التماس های مادر که نگران تنهایی های دخترش بود اثر کرد،  و قرار شد از من آزمونی بگیرند تا اگر به حد نسبی درک هوشی رسیده باشم،  ثبت نام شوم.

      خوب بیاد ندارم چه سوالاتی از من کردند،  اما نتیجه این بود که تصمیم گرفتند مرا بپذیرند،  و این مرحله از زندگی برایم برابر بود با اوج تنهایی و انبوهی از نشناخته ها که ریشه ترس و نگرانی عمیقی را در جانم دوانید،  نمیدانم چرا پذیرفته شدم!،  من آغوش مادرم و خلوت اتاق کوچکمان را میخواستم،  نه کلاس درس و غریبه هایی را که با من و غصه هایم نا آشنا بودند،  پنجره اتاق کوچکمان را میخواستم همان میعادگاه دنج و زیبا با فرشته زیبا،  تا برایم از دنیایی بگوید که کلماتی چون نیست نداریم صبر کن تنهایی و خداحافظ و،  وجود نداشت،  از دنیایی بگوید که همه رنگ باشد و زیبایی و بچه های آن دنیا همه پدر و مادر را همزمان داشته باشند،  از همان روزها جبر دنیا و عدم دخالت قلبم برای زندگی باعث شدند تا زندگی در نگاهم به شکل پازلی درآید،  که بمرور کامل میشد اما یک قطعه بزرگ آن ناقص بود و هرگز کامل نمیشد.

      سال های دبستان را میگذراندم و بزرگ میشدم،  مادر خسته بود از کار زیاد و از تلاش برای تهیه مایحتاج،  نتیجه این خستگی تبدیل به پینه شدند بر دستهای کوچکش، و آن پینه رفتار و مهر مادریش را تحت الشعاع قرار میداد،  و رفتار مادرم سختیها و نامرادیها را برایم پر رنگتر کرده بود،  و تحمل نبودنها را سخت تر،  در مدرسه شاگرد خوبی بودم اما ممتاز نه،  چون فقط نیمی از ذهنم در کلاس حضور داشت،  و نیم دیگر همواره در جستجوی گمشده ام بود،  مریدی بودم که در جستجوی مراد ناشناخته به هر دری،  سر میزدم نمی دانستم کیست یا چیست که با تمام وجود طلب میکردمش،  نبود آن غایب همیشه حاضر در قلبم،  پریشان و بیقرارم کرده بود.

      احساس تنهایی حتی در جمع هم رهایم نمیکرد،  به طرزی باور نکردنی در قلب و جانم و در عمیق ترین و پنهان ترین  زوایای وجودم،  کسیرا میدیدم که نمیدانستم کیست فقط حضور نورانیش را در قلبم حس میکردم و پیوندی میان فرشته زمان بچگیم با آن گمشده احساس میکردم.

      هر سال خانه ما عوض میشد و به اتاق اجاره ای دیگری میرفتیم،  حتی چهار دیواری و سقف روی سرمان هم اجازه نمیدادند با آن انس بگیریم و خو کنیم زود بزود تنها یمان میگذاشتند.

      خوب بخاطر دارم روزی یکی از دبیرانم نوشته هایم را در دفتر خاطراتم خواند و از من خواست تا از زندگیم برایش بگویم،  با او حرف میزدم و طولی نکشید که معلم عزیزم تبدیل به بهترین دوستم شد،  تا جایی که توانست پنهانی ترین زوایای درونم را بکاود و به بهترین نحو ممکن راهنماییم کند،  معلمم مهربان بود و زیبا و سرشار از معلومات که چون مادر یا خواهری مهربان که به فرزندش عشق میورزد مرا دوست داشت.


      نمیدانم کار مادرم فراتر از توانش بود،  یا علت دیگری داشت که از او زنی خشن تندخو و عصبی ساخته بود،  من دختری بودم که مراحل حساس رشد و نوجوانیم را بدون اندکی شادی و امید و لبخند سپری میکردم،  زمان بسیار محدودی مادرم را در اختیار داشتم که آنهم با تلخی و اخم و عصبانیت مادرم میگذشت و حرفها و نصایح مادرانه اش هم به ترساندن ما از جنس مخالف و پرهیز از گناه خلاصه میشد،  مادرم با معلومات کم و درک اشتباه و ناقصش از دین مرا در تنگنایی قرار داده بود که اگر حتی پسری از فامیل بمن سلام میکرد با دادن به سلامش عذاب وجدان ارامم نمی گذاشت،  و خودم را گناهکار میدیدم پنهانی اشکها میریختم و از خدا طلب بخشش میکردم.

      در آنزمان جوانی از فامیل با محبت های بی دریغ و نگاه مهربانش قلبم را گرم میکرد،  آنها بخانه ما می آمدند و ما نیز،  رفت و آمد فامیلی کم و بیش ادامه پیدا میکرد،  حتی چندین سفر تفریحی هم داشتیم اما آموخته هایی که از مادرم دریافت کرده بودم از من دختری آهنی ساخته بود محبتش در عمق جانم نفوذ کرده بود،  اما یاد گرفته بودم که هیچ لبخند و محبتی را جدی نگیرم،  و از کنارش با خشونت بگذرم و به صدایی که از اعماق جان نیازم را به عشق فریاد میزد بی اعتنا باشم.

      این بود که چشمم را بستم و گذر کردم در همان زمان با پسری در راه مدرسه آشنا شدم و طولی نکشید که آشنایی به ازدواج انجامید،  آنروزها در جستجوی مراد گمشده ام بودم که انگار در ازدواج بود،  هیچ درک و شناختی از زندگی پس از ازدواج نداشتم فقط میخواستم از محیط سرد و بیروح و سرشار از بی مهری خانه فرار کنم،  در جستجوی عشقی بودم که حتی نمیشناختمش،  حتی از طعم و رنگ و بویش اطلاعی نداشتم هیچ تجربه ای از زندگی با عشق و محبت نداشتم،  حتی نمیدانستم باید کدام در را بکوبم لذا اولین جاده فرعی را که پیش چشم دیدم انتخاب کردم و ناخواسته مسافر جاده ای شدم که نمیدانستم کجا خواهد برد مرا.

      در کودکیم درد کشیده و تنها بودم،  در جوانی پیری سرخورده از دنیا و ناملایم،  حالا در انتظارم تا ببینم پیریم مرا بکجا خواهد برد،  اینروز ها زیاد فکر میکنم و تصمیم گرفتم با آن چیزی که تقدیر نامیدند بجنگم و بر بدیهایش غالب شوم و در این گذرگاه از خدا میخواهم یاریم کند،  و تنهایم نگذارد دستم را بگیرد و از قدرت و انرژی الهیش بمن هم بچشاند تا با اتکا به سرچشمه انرژی و حیات یعنی خدای متعال آینده ام را در دست بگیرم و آنرا رهبری کنم،  امید که آن منبع لایزال عشق یاریم کند.



نوشته ها کار خودت بود
یادمه کلاس سوم دبیرستان بودم، دبیر ادبیاتمون همیشه میگفت: "میترا من آینده تورو میبینم، که یه نویسنده مشهور شدی، انتظار دارم که منو فراموش نکنی." اوایل که منو شناخته بود، نوشته هامو میخوند، نصیحتم میکرد و میگفت: "عزیزم برداشتن نوشته های دیگران کار قشنگی نیست." فکر میکرد از جایی کپی میکنم همیشه انشاء را خونه مینوشتیم، اما یه روز برای امتحان من یه موضوع داد، که هنوزم یادمه و گفت: "یک ساعت فرصت میدم بنویسید" موضوع انشاء دنیای زندانی بود، و وقتی نوشتیم با عجله اول بمن گفت بیا انشاتو بخون، وقتی براش خوندم، گریه میکرد، ازش پرسیدم چی شده، گفت: "منو ببخش فهمیدم نوشته ها کار خودت بوده."
نظرات خوانندگان
نظر: میترای عزیز، لطف کن معلم رو سفید کن که گفته بود: "میترا من آینده تورو میبینم، که یه نویسنده مشهور شدی، انتظار دارم که منو فراموش نکنی."
پاسخ میترا:
نظر: همانگونه که خواستید انرژی الهی وجود دارد، در نزدیکی است، فقط باید بتوانید بینید و دست دراز کنید آنرا بردارید یا جذب کنید.
پاسخ میترا:
آبی= روشنفکری و فروتنی، زرد= خرد و هوشیاری، قرمز= عشق و پایداری، مشروح اینجا
توجه: اگر وبسایت ارگ به هر علت و اتفاق، مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد، در جستجوها بنویسید: انوش راوید، یا، فهرست مقالات انوش راوید، سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبسایت و عکسها و مطالب را بیابید. از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبسایت بهره می برم، همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع، آزاد و باعث خوشحالی من است.